تو دیگر هیچ از خواب غزل ها بر نمی خیزی
برای گریه های ام طرح زیبایی نمی ریزی!
تو حالا هم غبار کوچ کردی ایل شعرم را
تو که هم واره از موسیقی یک عشق لبریزی
چه زیبا می سرایی ناکجای چشم های ام را
بیا ای شاعر آواز های دشت پاییزی
همانند غرور سبز سبز قوم پیچک ها
تو هم شوریده ای بر وحشت این قرن پاییزی
بیا ـ من خنده های ات را دوباره لمس خواهم کرد
تمام خنده هایی با همین فصل دل انگیزی!
تو تا پشت نگاه ات شاعر یک شهر غوغایی
چرا پس از سکوت لحظه های ات بر نمی خیزی!
همانند بهاری آشنا بر فصل زردی ها ـ
عبور از هر چه کردی تا فراسوی دلاویزی
غرور دیگری سر می زد از اعجاز هر چیزت
اگر تشبیه می کردم غرورت را به هر چیزی
تو مشق لحظه های ام را سراسر نقطه چین کردی
چرا این نقطه چین ها را دگر حرفی نمی ریزی!
محمود طیب